در دل کوچک دنیای بزرگمان غم هایی نهفته است ک ب ارامی برکه ها در خابند و چنان طوفانی بر مغزمان می بارند ک هرچه رشته بودیم ، پنبه میشوند. در عمق نگاه سطحی ساحل وجودمان صدف هایی سر بسته اند ک درخشش مروارید هایشان چشممان را میزند . میان زمین و آسمان هیج کداممان نمیدانیم چ میگذرد ک نتیجه ی تمام روزمرگی های شگفت آور ، میشوند حس و حال این قلم و کاغذ و کنج خلوت قلب بی پناهم . خودخاهم ، باشد قبول ، دعا کن خودخاه باشم تا دو روز زندگی دست کم برسد ب چهارمینش .
گاهی دوری و دوستی میشود واجب ترین قانون زندگی آدم ها . بدون اینک بدانند چگونه و چطور پای این قانون احمقانه ب زندگی شان باز شده است و بدون اینک بدانند چطور میتوانند از شرش خلاص شوند . آخرش خود آدم میماند با دایره ای ب قطر قوانین ساخته شده اش . حالا اینک چگونه میشود این دیوار کلوخی سنگین را درهم شکست و از قید و بند آن رها شد ، خدا میداند و بس . بماند درد هایی ک خودش میکشد و درد هایی ک میدهد .
درباره این سایت